هیچ چیز را نمی خواهم ...


  بگذار  این  بار  از نخواستن هایمان  بگوییم ،


مثلا ...

         من   دنیا   را   بی تو   نمی خواهم  . .


گنجشک مفت ..


 من   خارِ   در  چشم ..


هیچ کس  تحمل اُم  نکرد ،


سنگ مفت  . .

                            تو  هم  بگو  دوستت دارم 


لعنتی ..


  گاهی  ب  جای  سیگار  ،


 باید

        درد کشید 


  تا بفهمد 

                    نبودن 

 

              

   وزن دارد ، سنگین است لعنتی ....


بدون هیچ دلیلی دوستم داشت ..


بدون هیچ دلیلی دوستم دارد، مانند فیلم هایی که از آغاز با سکانسی از آخر شروع می شود ، سکانسی مبهم و تیکه و پاره ..

حواس ام را برانگیخته می کند ، ضربان قلبم تند تر می شود ، چه شد ، نکند قسمتی از آن را ندیده باشم و یا حواسم رفته باشد نفهمیده باشم ، خیلی دقیق می شوم، نکند حال چیزی بگوید که متوجه نشوم ..

آنوقت است که باید مدام فیلم را در ذهنم مرور کنم تا منبعی از آن حادثه یا اتفاق را بیابم ..

تنها کافیست یک نکته یا یک اشاره از آن سکانس مبهم را گرفته باشی آنچنان ذوقی خواهی کرد که دلت نمی خواهد یک لحظه اش را هم از دست بدهی ، همچنان این حالت رمز آلودش مرا ب تماشا کردن و کشف رازهای دگرش کشان کشان وادار می کند ..

بقدری حواسم از روزمرگی ها پرت می شود که تک تک دیالوگ های زیبایش را یکی یکی به ذهن می سپارم و زیر لب آرام مرور میکنم ،حرکات رژه می روند ، همه جا صامت است و مردمک چشم هایم خیره ب پلان ب پلانش تنگ و گشاد می شود ..

آن جمله و یا آن سکانس بقدری مرا گیج کرده است که فرصت فکر کردن را هم از من گرفته ، فقط  بدنبال صحت این ماجرا کندو کاو می کنم ..

چشم بر اطراف می بندم و حتی ب قوانین دوست داشتن هم هیچ توجهی نمی کنم ، تنها دوست داشتم این جمله مانند آن سکانس اول فیلم درست از آب در می آمد ..

شاید هم هیچ وقت نفهمم و  اما تو و ذوق کردن هایم را هرگز فراموش نمی کنم ...


تمام شده بود ..


 خودش را برداشت که برود  . .


کیسه اَُش  خالی بود ،


دیگر  چیزی نمانده بود


   از

         او ....

اعتصاب ..


من و تو تنهاییم ، آهسته اسمم را صدا نزن ..

هوایی غریب که این روزها بوی وارونگی می دهد لهجه هایمان را عوض میکند ..

گاهی بهاری دیوانه و گاهی ..  ، هارمونی عجیبی از فصل هاست ،نشسته ایم درست بر لب پله ی اولی که آغازمان از آنجا کلید خورد ، با صدای بلند و بلندتر فریاد می زنیم ،هیچ تغییری نکرده ایم باور کن ما فقط کمی  لجباز تر شده ایم ..

هرشب قبل از خواب با خود می گویم یک روز دگر هم تمام شد و رفت و من چقدر می توانستم لحظه لحظه اش را با تو نفس بکشم و باز هم  من و تختم تنهاییم و باز بازی دگر که ب خواب می روم ..

باید اعتصابی کرد  ..

  مثلا  دیگر  شب را صبح نکنم ..

می دانی توافقنامه ژنو یعنی چه ؟


توافق ژنو یعنی ..


تسلیم دست های خالیه  " من "


در برابر

            " تو "  ...


تلخم ...


  چای

     ،

    تلخ بود از


           نبود قند در قندان ...


روزها ...


هوا بقدری پر احساس است که حتی کلمات پراکنده را  کنار هم به چینش وا می دارد ،

می خندم و درد می کند روزگارم ،تصمیمات دیروز پر حوادث ترین خبر های امروز است ، تصمیماتی بزرگ و بدون بازگشت..

آنچنان که روزی هزار بار سرریز می شوم و باز می خندم،  همچنان که درد می کند روز به روز هایم  ..

چشم های تو توان مجاب کردن نداشتند ، با حالت غمناک شان، لبخندی از روی اجبار می زدند و من دیگر هیچ وقت آن برقی که اوایل در چشم های  سیاهت دیدم، ندیدم ، پر از تمنا و ناز  بودی آن روزها که این روزها را از من گرفته ای ...

حواسم را بارها از پس نگاه های خیره ی تو در دیروز دزدیده ام اما باز درد می گیرد ، دلم ...

تلخ و چسبانکی بودن این روزهای لزج کلافه ام می کند ،تو و دستی که بارها بر من کشیده شد ، سهم من نبود ، شاید که با رفتنم ...

  از دور .... چشم هایت بخندند ، لب هایت بشکفند ، و غم هایت بروند ...

چقدر رفتن خوب است وقتی برای تو بهتر است ...



خبر از چه می دهد سررسید ؟؟؟



 هیچ وقت نرسید ،

دروغ بود . .


برگ های آخر  " سررسید " هم ،


  سر  رسید ...


درماندگی ...


کمی سینه بندت را  سفت کن ..


این آویزانی 


           حالم را 

                      بهم می زند ...


من و خدا خیره ب هم می خندیم ..


هر روز صبح چشم در چشم هم خیره و نگران از اینکه نکند روزی بشود کنارمان خالی از خیالِ هم بشود ، با ترس و لرز مدام در گوش خدا پچ پچ می کنیم که اگر چنین بشود ،چنان خواهیم کرد ، تا مبادا فاصله ای مانند شکافی عمیق مابینمان رخ دهد ،خیلی زود گریبان می دریم ، همدیگر را سفت می چسبیم و مدام قربان صدقه می رویم ..

بیشتر فکر های روزانه ام را اینطور داستان ها شکل می دهند ،البته ب خدا هم فکر می کنم که اصلا به چه فکر می کند !!!

نکند فکر های رنگی و احساسیه مراگوشه ای مانند توپی پشمی به این سمت و آن سمت پرتاب می کند و عین خیالش هم نیست ...

می دانی ، آخر خدای ما همیشه ی خدا کیفش کوک است ، خوشا بحالش ..

طرز فکری که تواَُم با شادی ، خنده را بر لبانم نقش می کند و باور کن درست مابین جمعی نا خودآگاه لبخند می زنم و یا از شدت احساس اشک میریزم و همه ب اتفاق نگاه بر هم  به دیوانگی ام تاکید می کنند (خدای من تو دیوانه ای)  و من بدون توجه ، باز ب آن سوی پنجره چشم می دوزم  ،کنار شومینه دست برچانه ب عمق تخیلاتم شیرجه می روم ...


زودتر بیا ..


میان چهارچوب چوبیه پنجره از بالا به پایین سرازیر و آویزان ، دستانم را باز می کنم ،باید طوری خودم را نقش بر زمین کنم که گویی اجل سایه ب سایه  شکارم کرده باشد ..

حال اگر تمام دنیا هم دوستم داشته باشند بدردم نمی خورد ، شاید اینطور مردن با این الفاظ طبیعی تر ب نظر برسد ..

مدام پنهان می شوی و من تمام دنیایم را آشکارا از دست می دهم ، دست هایی که پنهان کردن بلد نبودند ...

میان نگاه های رنگی و خیره از لاب لای روزهایم ، رنگ و لا آب تو مرا خط خطی و رنگی کرد ..

 حال که فاصله ای نمانده از پنجره تا زمین و نفسی که از حالا یکی در میان قطع شده است ، بگذریم . .

می دانی ، ذائقه ام با اینجور کلمات همخوانی ندارد اما ب ناچار ، گفتنشان نوع موقتی از درمان است ..

در هر حال منتظرت می مانم ،بیا ..

قرارمان کافه ی پنهان کنار پل صراط ب صرف حبه های درشت قند در دلمان ...


بر لب او ...


 چندیست ،

بر من و این فنجان قدیمی ،

 

   دعواست ...


 که لب اَُت  بر لب من  گرم تر است ،


        یا   او   ...


خیلی زود همه چیز تمام می شود ...

نشسته ام بیجا  و اینجا جای خوبی نیست ،

مابین امروز و فردا به فاصله ی طلوع بر لب شب ، کنار یک بغل آرامش و

آغوشی که می دانی صبح قفلش باز می شود ..