خسته ام ..


مدت هاست کلمه ای را نمی یابم در خور این روزهایم

سخت حرف میزنم، سخت می خندم و سخت جلو می روم ..
گم کرده ام انگار جملات را، چراکه ما بین راه  پا پس می کشند و به بیراهه می روند
کلماتی زخمی و نیمه جان  که رها و مچاله در دهانم جای می گیرند  ..
در هم و گره خورده از حال بدی که همواره به دنبالم هست و بی خیال نمی شود، دو دستی عقربه های ساعت را چسبیده ام که آنقدر به دور هم نچرخند، دلم می گیرد وقتی آرام و آهسته می برند همه چیز را با خود و از هیچ کس هم صدایی در نمی آید  ..
چگونه این روزها را برایت ترسیم کنم وقتی زندگی نخیست نازک مابین انگشتان ظریف تقدیر که عامدانه عقب و جلو می کند برای اوجی بیشتر ..
دقیقه ای یکبار بغض می شوم، نفسم سنگین است و اراده ام سوار بر قایقی آرام و آهسته با موج آب هی دور و دورتر می شود.

برگرد تا بروم ..


هر زمان کِ  تنها  شدی  برگرد ..


آماده ام  ،

برای انتقام   ...