چقدر مانده تا تمام شدن زنده بودن ؟! چقدردیگر باید بمیرم ؟ چند بار؟
قبل از آمدن باران و هوایی دیوانه کننده ، فهمیده بودم خاطرت آمده است و با بغلی پر از حس و حال دیوانه کننده در جعبه ای از اردیبهشت در راه است ... بعد ، هرچه جان دادم ، نفس نفس زدم ، دل کندم .. از زندگی ، از آغوشت . ب آخر نرسیدم.
در من پاییز هنوز نرفته است و حال شروع ب ریزش کرده است، هنوز نمیتوانم در خاطرم دست های تورا لمس کنم.
ب گمانم با موهای تو بهار را دارم و با نگاه ات هر روز حس اش خواهم کرد ، اردیبهشت آمده است و فردا باز باید تمام شب ها را در خواب بدنبال لبخند های تو بدوم ...
خیال می کردم همین ک نباشی این روزها تمام می شود ، کاش ک تمام بشود ،کاش ک برگردم و اوایلش مدام تکرار بشود ..
نامردیست ک تو نباشی و بهار از سر اتفاق مرا ب روزهایی لعنتی تر از تو ببرد ..
فردا روز دیگریست که در تکرار مکررا ادامه می یابد ، از فردا تمام روز و شب را خواهم خوابید ،خورشید دیگر طلوع نخواهد کرد آنوقت نور ماه دلچسب ترخواهد بود ..