سکانس یک دقیقه مانده ب مرگ ..


اینکه  در چند لحظه،  هنگام مرگ تمام خاطرات و اتفاقات زندگی،  مثل یک فیلم جلوی چشم رژه بروند خیلی درد دارد  ..

خاطراتی ک اکنون هم ب یاد آوردنشان  دمار از روزگار  آدم در می آورد  ..

خنده ریسه هایی ک با خواهر هایم می رفتیم  و با پاهای کوچکمان کنار رودخانه بدنبال ماهی ها می دویدیم ، چ روزهای پر صفحه ای ک وقتی هربار  ب یاد می آید خنکی آن روزها را حس میکنم   ..

سطل های رنگی مان  پر از تمشک هایی ک برای چیدنشان  تمام دست و بال مان مملو از خراش میشد  اما همچنان می خندیدیم و با شور شوق و نگاهی محبت آمیز روزهایمان را سپری می کردیم ..

شیر بودن ها ، برای خاله بازیه دخترانه   ک تنها همین یک نقش را هر بار تکرار می کردم و بدنبال خرگوشک هایی ک هرکدام شان حال برای خود مادری شده اند و برای بچه هایشان قطعا خاطرات آن روزها را تعریف می کنند ..

روزهای گرم تابستان ک وقتی چشمان تورا ب خاطر می آوردم یخ می کردم و دیگر هیچ نگاه خیره ای نمی توانست مرا از غرق شدن در تو نجات دهد ، قطره قطره اشک هایی ک میان من و تو جایشان ثابت بود ..

بعد از ظهر ها و دست هایی ک هربار ب بهانه ای  دستانم را لمس می کرد  بدون آن ک حتی کلمه ای بر زبان آورد ، خیره ب من نگاه می کرد و من فرار از نگاهش را نوعی خجالت عنوان می کردم ،  امان از نگاه ، نگاه ها ، نگاه هایش .... نگاه هایی ک تا  رگ وریشه  ی جسم نفوذ می کنند  و صداهایی نافذ و نمناک ک دل را می لرزاندو از داخل می پوساند ، لبخندهایی ک می شد برایشان جان داد و مرد  ...

تمام این ها ب تنهایی در خود مرگی را ب همراه دارد ، مرگی با طعمی باور نکردنی و دلچسب ، آن وقت می شود برای مردن هم آرزو کرد ... 

نمی دانم حال ک بیدارم خوابم ، یا خوابم و ب سمت بیداری حرکت می کنم ، بی شک زنده ام هنوز ..

مطمئن نیستم ک وقتی فهمیدم خیلی دوستت دارم خواب بودم یا بیدار ، باید تمام مسیر را ب عقب بر گردم ، قدم ب قدم تا این گره کور مشخص بشود  از کجا آب می خورد..

بقدری زندگی درهم شده است ک یادم میرود کی از خواب بیدار شده ام و کی ب خواب میروم از واقعی بودن این روزها مطمئن نیستم .

نمی دانم کسی ک دیروز آب کرفس را با سیب میکس می کرد من بودم یا کسی بود ک در خواب دیده بودم و یا حال ک دارم این ها را می نویسم ، بیدارم یا خواب ...

یادم هست یک بار گفتی  نوشته هایت پنجره ندارد ک گاهی باز بگذاری هوایی تازه کنیم ، گفتم اتفاقا تمامش پنجره است کافیست با لبخند و شیرجه ای در احساس بخوانیشان ، اما امشب بعد از کلی حرف و حرف با خودم و نوشته هایم و تصمیماتی عجیب غریب،  وقتی نگاهی ب درو دیوارش انداختم تماما بسته بود ...

می دانی باید یک پنجره ی بزرگ بکشم با یک دشت در حوالی اش تاوقتی ک  هر ازگاهی سرم را بیرون میکنم باد آنچنان ب داخل هلم دهد ک فکر پرت شدن را از سر بیرون کنم و یا ببینم دست هایی ک از بالا دائم  مراقبت من است ...

کمی دست ب هوای دست نخورده ی  نوشته هایم می کشم  ، وقتی کلمات  زل می زنند ب چشمانم ب دست هایی ک تا بحال نپرسیدند از آنها ک حالشان خوب است ، تا شاید آن لایه ی خاکستری را از روی مژگان بلند حرف بردارند..

وقتی  از منی ک خلقشان کردم محبتی نبینند بی شک ب مهمان هایشان می چسبند بقدری ک خفه میکنند ، همه را ،آنها هیچ نگاهی را بی پاسخ نمی گذارند .. می بوسند انگشتانی را ک روی صورت بی جانشان  تکرار می شود ..

سنگین و ساکت ب چشمان همه نگاه میکنند تا  نکند کسی تنهایی را حس کند،

در تمام افکاری که رها شده اند جا باز می کنند و احساس را می خورند قبل از خوانده شدن  و من هنوز ب این فکر میکنم ک قبل از مرگ با خاطرات   تو  چ  کنم ...