من و خدا خیره ب هم می خندیم ..


هر روز صبح چشم در چشم هم خیره و نگران از اینکه نکند روزی بشود کنارمان خالی از خیالِ هم بشود ، با ترس و لرز مدام در گوش خدا پچ پچ می کنیم که اگر چنین بشود ،چنان خواهیم کرد ، تا مبادا فاصله ای مانند شکافی عمیق مابینمان رخ دهد ،خیلی زود گریبان می دریم ، همدیگر را سفت می چسبیم و مدام قربان صدقه می رویم ..

بیشتر فکر های روزانه ام را اینطور داستان ها شکل می دهند ،البته ب خدا هم فکر می کنم که اصلا به چه فکر می کند !!!

نکند فکر های رنگی و احساسیه مراگوشه ای مانند توپی پشمی به این سمت و آن سمت پرتاب می کند و عین خیالش هم نیست ...

می دانی ، آخر خدای ما همیشه ی خدا کیفش کوک است ، خوشا بحالش ..

طرز فکری که تواَُم با شادی ، خنده را بر لبانم نقش می کند و باور کن درست مابین جمعی نا خودآگاه لبخند می زنم و یا از شدت احساس اشک میریزم و همه ب اتفاق نگاه بر هم  به دیوانگی ام تاکید می کنند (خدای من تو دیوانه ای)  و من بدون توجه ، باز ب آن سوی پنجره چشم می دوزم  ،کنار شومینه دست برچانه ب عمق تخیلاتم شیرجه می روم ...


زودتر بیا ..


میان چهارچوب چوبیه پنجره از بالا به پایین سرازیر و آویزان ، دستانم را باز می کنم ،باید طوری خودم را نقش بر زمین کنم که گویی اجل سایه ب سایه  شکارم کرده باشد ..

حال اگر تمام دنیا هم دوستم داشته باشند بدردم نمی خورد ، شاید اینطور مردن با این الفاظ طبیعی تر ب نظر برسد ..

مدام پنهان می شوی و من تمام دنیایم را آشکارا از دست می دهم ، دست هایی که پنهان کردن بلد نبودند ...

میان نگاه های رنگی و خیره از لاب لای روزهایم ، رنگ و لا آب تو مرا خط خطی و رنگی کرد ..

 حال که فاصله ای نمانده از پنجره تا زمین و نفسی که از حالا یکی در میان قطع شده است ، بگذریم . .

می دانی ، ذائقه ام با اینجور کلمات همخوانی ندارد اما ب ناچار ، گفتنشان نوع موقتی از درمان است ..

در هر حال منتظرت می مانم ،بیا ..

قرارمان کافه ی پنهان کنار پل صراط ب صرف حبه های درشت قند در دلمان ...


بر لب او ...


 چندیست ،

بر من و این فنجان قدیمی ،

 

   دعواست ...


 که لب اَُت  بر لب من  گرم تر است ،


        یا   او   ...


خیلی زود همه چیز تمام می شود ...

نشسته ام بیجا  و اینجا جای خوبی نیست ،

مابین امروز و فردا به فاصله ی طلوع بر لب شب ، کنار یک بغل آرامش و

آغوشی که می دانی صبح قفلش باز می شود ..

و باز هم تو ..



 شک نکن ...

  

 بدون تو ،

 

    مردن  ممکن   است  . .


شروعی پایانی ...


 شروع تو

  پایانی بود ،


    برای زندگی  . .


من میمیرم ...


 بگذار همین حالا  " بمیرم "

 وقتی


    تو  ب    او     می رسد  ...


تو رو می خوام ..


  دلم  یک    تو    می خواهد که


  با من ..

                " ما  "   شود  . . .


نه ...


 سوال  می کنی !!!


  و  ب  قصد  خودکشی ،

 

  جواب  می دهم

 

                           نه  ...


بهانه ایم ..

 

تو   و   من


  تنها  بهانه های  این  راهیم ،


  ب ، خدا  نگاه   کن  !!!


آدم ها ..


 فرقی نمی کرد قصدش ،


 با   هر   طرف   رفتم ...


      ور    رفتن    بود  !!!


تو خوب باشی خوبم ...


خواستم بگویم خوبم ..

صبر آمد !!!

راستی حال خودت چطور است ؟؟؟


هه ..

 

دور  یا  نزدیک ،

بخند ..


 بگذار  یخ لب هایت ،


    ترک بخورد  . . .


باز ..


 ب پایان رسیده ام اما ..


دل ، باز   می بندد ،  ب   چشم ها و

  

  کلمات  نصفه  و  نیمه اَُت  ...


وسیله ای برای رفتن داری ...


بهانه ای

برای صلح نمی گذارد ،


  قایق چوبی اَُت . .