روزها ...


هوا بقدری پر احساس است که حتی کلمات پراکنده را  کنار هم به چینش وا می دارد ،

می خندم و درد می کند روزگارم ،تصمیمات دیروز پر حوادث ترین خبر های امروز است ، تصمیماتی بزرگ و بدون بازگشت..

آنچنان که روزی هزار بار سرریز می شوم و باز می خندم،  همچنان که درد می کند روز به روز هایم  ..

چشم های تو توان مجاب کردن نداشتند ، با حالت غمناک شان، لبخندی از روی اجبار می زدند و من دیگر هیچ وقت آن برقی که اوایل در چشم های  سیاهت دیدم، ندیدم ، پر از تمنا و ناز  بودی آن روزها که این روزها را از من گرفته ای ...

حواسم را بارها از پس نگاه های خیره ی تو در دیروز دزدیده ام اما باز درد می گیرد ، دلم ...

تلخ و چسبانکی بودن این روزهای لزج کلافه ام می کند ،تو و دستی که بارها بر من کشیده شد ، سهم من نبود ، شاید که با رفتنم ...

  از دور .... چشم هایت بخندند ، لب هایت بشکفند ، و غم هایت بروند ...

چقدر رفتن خوب است وقتی برای تو بهتر است ...