هر روز صبح چشم در چشم هم خیره و نگران از اینکه نکند روزی بشود کنارمان خالی از خیالِ هم بشود ، با ترس و لرز مدام در گوش خدا پچ پچ می کنیم که اگر چنین بشود ،چنان خواهیم کرد ، تا مبادا فاصله ای مانند شکافی عمیق مابینمان رخ دهد ،خیلی زود گریبان می دریم ، همدیگر را سفت می چسبیم و مدام قربان صدقه می رویم ..
بیشتر فکر های روزانه ام را اینطور داستان ها شکل می دهند ،البته ب خدا هم فکر می کنم که اصلا به چه فکر می کند !!!
نکند فکر های رنگی و احساسیه مراگوشه ای مانند توپی پشمی به این سمت و آن سمت پرتاب می کند و عین خیالش هم نیست ...
می دانی ، آخر خدای ما همیشه ی خدا کیفش کوک است ، خوشا بحالش ..
طرز فکری که تواَُم با شادی ، خنده را بر لبانم نقش می کند و باور کن درست مابین جمعی نا خودآگاه لبخند می زنم و یا از شدت احساس اشک میریزم و همه ب اتفاق نگاه بر هم به دیوانگی ام تاکید می کنند (خدای من تو دیوانه ای) و من بدون توجه ، باز ب آن سوی پنجره چشم می دوزم ،کنار شومینه دست برچانه ب عمق تخیلاتم شیرجه می روم ...