من و او ...



 "  او "   را  بگذارید  بیاید ،

 

 

  " تو "   رفته   است  . . 



چشم های تو ...


 نگران   دل  های   مردم   می شوم  ..

وقتی ،


 چشمان  تورا  می بینم  . .



بدون تو ..



 قهوه ای تلخ ،


 کافه ای خلوت ،

حرف هایی صد تا یک غاز ،


 بی تو  مرگ را  می خواهم  ..



 چه احمق است  مرگ ،

 

 اگر 

  باور  کند  ...


تاب حال . .



 تنها  صبر  را ،


   نکرده  بودم  ..


مو ها یت ..


شانه ای بزن

 زندگی ام را ..


گره خورده ،


لا  ب  لای   پیچ و تاب   مو هایت  . .



پوست می اندازم ...


میان این همه صدا و حرف و حرف و حرف ، تصمیماتی عجولانه چمبره زده است.، خسته از بوی تمام ادکلن های زنانه ، ضربه ای محکم به کمد  وامانده ی اتاقم ...

اتاقی بهم ریخته  ...

نگاهی در آینه که هنوز هم با من قهر است و باز هم  خواب آلودگی  در سطرهایم ..

 فکر می کنم هنوز هم دوستم داری ..

محبتی واقعی بدون حتی ذره ای هوس ، اصلا همون دوست داشتن تو ..

وقتی بارها  در ذهن صدایت می پیچد ،هنوز هم هستی و من ....

دهانم خشک می شود از گفتن ، هیچ نمی گویم ...

صدا  هم  می رود ..

زیر لب تکرار می کنم،صبر کن نرو .. و در ادامه ب ذهن کشیده می شود حرف هایم ،

لعنتی لحظه ای صبر کن تا جواب را بشنوی ، باز به پشت ثانیه ها می روم  و آهسته تر از مردن به گوشه ای پرتاب می شوم ..

چه فیلم بی خودی ...

نیمه شب ها که خواب ام نمی برد مدام به این فکر می کنم،   چرا .... دلم از قفسه ای مدام در تپش ، حال باید ب زمین بخورد ..

نه اینکه تکه تکه شده باشد نه ، اما خاکمال است  ..

خسته شده ام  ... نمی دانم ، نه ..

مگر یک زندگی چقدر می تواند فیلم باشد ، یا یک دل در چند نقش می گنجد؟؟!!!

بزور نقش تورا از تن کنده ام  ...

مدام تکرار می کنم ،نه نمی شود به بازی اش گرفت  ...

من چقدر دلم می خواست در وسط زندگی   چند باری  کات  داده  می شد تا شاید بشود مدتی  یا  حتی لحظه ای از این نقش لعنتی با تمام  استرس هایش  جدا شد ...

کمی بیرون از خودم دراز می کشم ، میدانی ...  کاش دست های بود ...

چقدر دلم می خواست بر زیر گرمای نگاهت پاهایم را دراز می کردم ، سر بر سینه ات می گذاشتم و به ریتم ضربانت ، بدون هیچ دغدغه ای گوش می کردم ..

اما نه ،

من باید بروم و به زندگی ام  ادامه دهم ...

دیر شده است ...

نگاه کن ،   همه  منتظرند ..

نگاه هایشان مملو از عشق و احساس ،

باید خیلی زود به این فیلم پایان

   و

  به   زندگی   ادامه  داد ...



تک پر ...


در نبود  ما ..

 درد را

کسی  می فهمد ،


 که


 هرزه  را هر شب  لعن  کند  . .



تا دلت می خواست نخ می داد ...


قرقره ای نخ

 و

چشمانی  بادومی ..


 می دانی ،


 خیلی  بلند  پرواز  بود  . .



نرو ..


 به تاخیر بیانداز ..


شلوغ است ،

این فصل


 از رفتن  . .


بگو سیب ..


عجب حماقتی کرد ،

آدم ..

تا ابد

بر سر زبان ها ،


 به خنده می آید   سیب  . .



بدون شک بدترین اتفاق دنیا در این قسمتی که من هستم در حال وقوع است ...


ذهن ام خالی بود ، خالی تر از هیچی  ...

یک خاطره ی کهنه و قدیمی ک جانم را می مکید و لبخند های کمرنگ تو که گوشه ای از دلم سنجاق شده بود .. همین ... و این یعنی خالیه خالی در این هیاهو بازار ذهن ...

بالاخره آن روز رسید ..

روزهای سخت بعد از معاشقه ...

وقتی هر روز ب امید داشتن ات از خواب بیدار می شدم ،وقتی به چشم هایت نگاه میکردم  و در دل بهترین ها را برایت می خواستم  ، وقتی بی اختیار لبخند می زدم  و بدون مقدمه تورا در آغوش می گرفتم ،وقتی برای با تو بودن به هر بهانه ای با همه چیز فاصله می گرفتم ، وقتی تمام دوستی ها طعمی تلخ و تکراری در نبودت ب خود می گرفت و  وقتی هر روز بودن در کنار تورا با خودکار در ذهن نقاشی میکردم بدون آنکه یکبار از خود بپرسم ک اگر نشد چطور پاک خواهی کرد ..

چرا که برای من نشدی در کار نبود ...

می بینی اینها تمامش معاشقه است اگرکه بدانی ..

در خیابانی شلوغ مملو از آدم ها بودم که تورا شناختم، از فصل ها عبور کردم و سرد و گرم را چشیدم ..

اجباری نبود ک باز هم ادامه دهم اما تنهای تنها با نگاهی به پشت سر منتظرت بودم ... همیشه ..

شاید گاهی دست هایمان را در دست هم می گذاشتیم اما بیشتر با فاصله حرکت می کردیم ..

نمی دانم  برای تو خیابان یک طرفه بود و  امکان تغییر مسیر دیگری نداشتی،  یا مرا می دیدی که در آن سویش انتظارت را می کشم  ..

 در طی این سال ها از اینکه همیشه تورا دارم خوشحال بودم و جایی بعد از خدا برای توی همیشه ماندنی درست کرده بودم ، آخر می دانی همه چیز رفتنی اند و من نه نگه می داشتم کسی را و نه دل می بستم اما تو بوی ماندنی هارا می دادی ، بوی خدا ...

نمی دانستم  دست بر قضا روزی تنها یک خداحافظیه خالیه خالی آن سوی خیابان انتظارمان را می کشد وگرنه در نطفه خفه اش کرده بودم  ...

احساس ام را می گویم ...

دیگر روز های در پیش رو معادله ای چند مجهولی نیست  ، خیلی راحت می شود حدس زد چه خواهد شد ..

لباس هایم را ازتنم یکی یکی بیرون می آورم ،لخت و پابرهنه وسط خانه قدم می زنم ..

قوس و خطهای بدنم را به  تمام پستی بلندی های زندگی ام تشبیه می کنم و دست بر سینه به آینه نگاه می کنم .

همانطور پابرهنه از وسط ماجرا خود را وسط حمام  می بینم ، آب گرم  تا آخر باز است .

ذرات داغ و سوزان از شلاقی که قطرات آب بر زمین می زند مانند آتشفشان در حال فوران با بدنم برخورد می کند، تمام بدن سرتا پا قرمز شده است ..

خنده ام گرفته از این حال بد ..

من که تصمیم ام را گرفته بودم ،چرا بد از آن حرف آخر ، کسی روح ام را شخم می زد .

خسته بودم از همه کس ، همه چیز...

قطرات  آب با کلی سر و صدا خود را ب من می رساندند ،  پاهایم را جمع کرده گوشه ای کز کرده بودم ..

بخار همه جای حمام را گرفته بود ،بوی نم ،  بوی روزهای بارانی در کنار هم ، بوی داشتن ....

چشمانم را بستم  ،تهوع و سردرد شدیدی که ب سمتم می آمد مرور ات را برایم مشکل کرده بود ..

گذشته ای نه چندان دور اما طولانی ...

صدای بی رنگ و بی جان تو مدام در گوشم می پیچد و من چقدر خوابم می آید ...

می دانی من در تو تمامه نشدن ها را شدن می دیدم ..

من از قمار باز ها متنفر بودم اما بر سر تو تمام مسیر را پیاده  قمار کردم، آن هم فاصله های بسیار دور را ...

هیچ راهی ب نا امیدی ها  ندادم هرگز ، اگرچه برای تو همیشه راهی برای رفتن باز می کردم ..

می دانی .. میخواستم همیشه آزادی ات را ببینی و ماندن را اختیار کنی ..

حال متنفرم از روزهای سراسر خاکستری که از سیاهی چشمان ات  آب می خورد ..

ب مردانگی ام سوگند به خودت که ب غیراز معجزه و یا شاید امتحان هیچ نبودی ، ب دوری هایمان در این چند سال که تمامش را برای پیش نیامدن همین روزها تدارک دیده بودم ، به قول های از هفت دولت آزادت،  تمام عاشقانه ها و احساسم را برای همیشه زمانی سوزاندم ک بهانه ی بی تفاوتی ام را پیش کشیدی  و گفتی که اگرتو نبودی که میخواستی تا ب حال ادامه پیدا نمی کرد ..

خیلی درد کشیدم که بعد ازآن همه من را ندیدی ، خواستنم را ندیدی ، تلاشم را ندیدی ، مردنم را ندیدی و تغییر را ندیدی ..

ندیدی ،ندیدی ، هیچ چیز را ندیدی ..هیچ وقت ، هیچ وقت ....

همان روزها به خودم قول دادم که مِن بعد  اگر آسمان به زمین بیاید و از نبودت مرگ را شماره کنم ...هیچ وقت ، میفهمی هیچ وقت دیگر تورا نخواهم خواست تا معنای این همه سال خواستن را اگر که شد مزه مزه کنی ....




شانه یا شانه ای شکسته ...


مرا ب سر نمی برد !!!


من

همان

شانه ام ،


حال شکسته ام ..



مردها بغلی اند ...



سوز پاییز

مرا  ب آغوش تو می کشاند ،

وگرنه ..


مرد که انقدر بغلی نیست  . .



بدون من می مرد ...


نه خدا می خواست ،

نه روزگار با ما سر جنگ داشت


لعنت بر نقش اول فیلمی که می گفت ،


بدون  تو می میرم . .

بعید می دانم . .



اگر توانستی


به دوست داشتن ام


شک کن ..


آن وقت من


خدایم را


کافر خواهم شد . . .