ذهن ام خالی بود ، خالی تر از هیچی ...
یک خاطره ی کهنه و قدیمی ک جانم را می مکید و لبخند های کمرنگ تو که گوشه ای از دلم سنجاق شده بود .. همین ... و این یعنی خالیه خالی در این هیاهو بازار ذهن ...
بالاخره آن روز رسید ..
روزهای سخت بعد از معاشقه ...
وقتی هر روز ب امید داشتن ات از خواب بیدار می شدم ،وقتی به چشم هایت نگاه میکردم و در دل بهترین ها را برایت می خواستم ، وقتی بی اختیار لبخند می زدم و بدون مقدمه تورا در آغوش می گرفتم ،وقتی برای با تو بودن به هر بهانه ای با همه چیز فاصله می گرفتم ، وقتی تمام دوستی ها طعمی تلخ و تکراری در نبودت ب خود می گرفت و وقتی هر روز بودن در کنار تورا با خودکار در ذهن نقاشی میکردم بدون آنکه یکبار از خود بپرسم ک اگر نشد چطور پاک خواهی کرد ..
چرا که برای من نشدی در کار نبود ...
می بینی اینها تمامش معاشقه است اگرکه بدانی ..
در خیابانی شلوغ مملو از آدم ها بودم که تورا شناختم، از فصل ها عبور کردم و سرد و گرم را چشیدم ..
اجباری نبود ک باز هم ادامه دهم اما تنهای تنها با نگاهی به پشت سر منتظرت بودم ... همیشه ..
شاید گاهی دست هایمان را در دست هم می گذاشتیم اما بیشتر با فاصله حرکت می کردیم ..
نمی دانم برای تو خیابان یک طرفه بود و امکان تغییر مسیر دیگری نداشتی، یا مرا می دیدی که در آن سویش انتظارت را می کشم ..
در طی این سال ها از اینکه همیشه تورا دارم خوشحال بودم و جایی بعد از خدا برای توی همیشه ماندنی درست کرده بودم ، آخر می دانی همه چیز رفتنی اند و من نه نگه می داشتم کسی را و نه دل می بستم اما تو بوی ماندنی هارا می دادی ، بوی خدا ...
نمی دانستم دست بر قضا روزی تنها یک خداحافظیه خالیه خالی آن سوی خیابان انتظارمان را می کشد وگرنه در نطفه خفه اش کرده بودم ...
احساس ام را می گویم ...
دیگر روز های در پیش رو معادله ای چند مجهولی نیست ، خیلی راحت می شود حدس زد چه خواهد شد ..
لباس هایم را ازتنم یکی یکی بیرون می آورم ،لخت و پابرهنه وسط خانه قدم می زنم ..
قوس و خطهای بدنم را به تمام پستی بلندی های زندگی ام تشبیه می کنم و دست بر سینه به آینه نگاه می کنم .
همانطور پابرهنه از وسط ماجرا خود را وسط حمام می بینم ، آب گرم تا آخر باز است .
ذرات داغ و سوزان از شلاقی که قطرات آب بر زمین می زند مانند آتشفشان در حال فوران با بدنم برخورد می کند، تمام بدن سرتا پا قرمز شده است ..
خنده ام گرفته از این حال بد ..
من که تصمیم ام را گرفته بودم ،چرا بد از آن حرف آخر ، کسی روح ام را شخم می زد .
خسته بودم از همه کس ، همه چیز...
قطرات آب با کلی سر و صدا خود را ب من می رساندند ، پاهایم را جمع کرده گوشه ای کز کرده بودم ..
بخار همه جای حمام را گرفته بود ،بوی نم ، بوی روزهای بارانی در کنار هم ، بوی داشتن ....
چشمانم را بستم ،تهوع و سردرد شدیدی که ب سمتم می آمد مرور ات را برایم مشکل کرده بود ..
گذشته ای نه چندان دور اما طولانی ...
صدای بی رنگ و بی جان تو مدام در گوشم می پیچد و من چقدر خوابم می آید ...
می دانی من در تو تمامه نشدن ها را شدن می دیدم ..
من از قمار باز ها متنفر بودم اما بر سر تو تمام مسیر را پیاده قمار کردم، آن هم فاصله های بسیار دور را ...
هیچ راهی ب نا امیدی ها ندادم هرگز ، اگرچه برای تو همیشه راهی برای رفتن باز می کردم ..
می دانی .. میخواستم همیشه آزادی ات را ببینی و ماندن را اختیار کنی ..
حال متنفرم از روزهای سراسر خاکستری که از سیاهی چشمان ات آب می خورد ..
ب مردانگی ام سوگند به خودت که ب غیراز معجزه و یا شاید امتحان هیچ نبودی ، ب دوری هایمان در این چند سال که تمامش را برای پیش نیامدن همین روزها تدارک دیده بودم ، به قول های از هفت دولت آزادت، تمام عاشقانه ها و احساسم را برای همیشه زمانی سوزاندم ک بهانه ی بی تفاوتی ام را پیش کشیدی و گفتی که اگرتو نبودی که میخواستی تا ب حال ادامه پیدا نمی کرد ..
خیلی درد کشیدم که بعد ازآن همه من را ندیدی ، خواستنم را ندیدی ، تلاشم را ندیدی ، مردنم را ندیدی و تغییر را ندیدی ..
ندیدی ،ندیدی ، هیچ چیز را ندیدی ..هیچ وقت ، هیچ وقت ....
همان روزها به خودم قول دادم که مِن بعد اگر آسمان به زمین بیاید و از نبودت مرگ را شماره کنم ...هیچ وقت ، میفهمی هیچ وقت دیگر تورا نخواهم خواست تا معنای این همه سال خواستن را اگر که شد مزه مزه کنی ....