میان این همه صدا و حرف و حرف و حرف ، تصمیماتی عجولانه چمبره زده است.، خسته از بوی تمام ادکلن های زنانه ، ضربه ای محکم به کمد وامانده ی اتاقم ...
اتاقی بهم ریخته ...
نگاهی در آینه که هنوز هم با من قهر است و باز هم خواب آلودگی در سطرهایم ..
فکر می کنم هنوز هم دوستم داری ..
محبتی واقعی بدون حتی ذره ای هوس ، اصلا همون دوست داشتن تو ..
وقتی بارها در ذهن صدایت می پیچد ،هنوز هم هستی و من ....
دهانم خشک می شود از گفتن ، هیچ نمی گویم ...
صدا هم می رود ..
زیر لب تکرار می کنم،صبر کن نرو .. و در ادامه ب ذهن کشیده می شود حرف هایم ،
لعنتی لحظه ای صبر کن تا جواب را بشنوی ، باز به پشت ثانیه ها می روم و آهسته تر از مردن به گوشه ای پرتاب می شوم ..
چه فیلم بی خودی ...
نیمه شب ها که خواب ام نمی برد مدام به این فکر می کنم، چرا .... دلم از قفسه ای مدام در تپش ، حال باید ب زمین بخورد ..
نه اینکه تکه تکه شده باشد نه ، اما خاکمال است ..
خسته شده ام ... نمی دانم ، نه ..
مگر یک زندگی چقدر می تواند فیلم باشد ، یا یک دل در چند نقش می گنجد؟؟!!!
بزور نقش تورا از تن کنده ام ...
مدام تکرار می کنم ،نه نمی شود به بازی اش گرفت ...
من چقدر دلم می خواست در وسط زندگی چند باری کات داده می شد تا شاید بشود مدتی یا حتی لحظه ای از این نقش لعنتی با تمام استرس هایش جدا شد ...
کمی بیرون از خودم دراز می کشم ، میدانی ... کاش دست های بود ...
چقدر دلم می خواست بر زیر گرمای نگاهت پاهایم را دراز می کردم ، سر بر سینه ات می گذاشتم و به ریتم ضربانت ، بدون هیچ دغدغه ای گوش می کردم ..
اما نه ،
من باید بروم و به زندگی ام ادامه دهم ...
دیر شده است ...
نگاه کن ، همه منتظرند ..
نگاه هایشان مملو از عشق و احساس ،
باید خیلی زود به این فیلم پایان
و
به زندگی ادامه داد ...