رروزهایی با چاشنی نبودن ...


در من آدمهای مهربان زیادی تلاش کرده اند ، برای بودن ، ماندن ، ادامه دادن ، اما تو   ...   تنها تو توانستی بمانی ، ماندگار شوی ، نگه ام داری  ..
با آمدن اردیبهشت قطره های اشک شروع ب سر خوردن می کنند و این از خاصیت روزهای با تو بودن است  ..
دست های تو هنوز بر گردنم سنگینی می کنند ، من بدون هیچ حرکتی ایستاده ام و تمام ذهنم را افکاری پراکنده  اشغال کرده است ..
می دانی تا قبل از تو زندگی کردن را بلد نبودم ، اشک ریختن بی صدا را ، خواستن را و مردن را ..... کوچ می کردم از این ساعت ب آن ساعت ، مدام در حرکت بودم ..
بعضی‌ها را می دیدم و می گذشتم  و بعضی‌ها را نمی دیدم و له می شدند ... بعضی‌ها را امّا  ، نه   می‌شد   ندید و نه  میشد ک گذشت .. مانند تو !!!
من ، تورا  را فقط گریه کردم ، فقط مردم ، نفس کشیدم  ......

چقدر مانده تا تمام شدن زنده بودن ؟!   چقدردیگر باید بمیرم ؟ چند بار؟ 

قبل از آمدن باران و هوایی دیوانه کننده ، فهمیده بودم خاطرت  آمده است و با بغلی پر از حس و حال دیوانه کننده در جعبه ای از اردیبهشت در راه است ...  بعد ، هرچه جان دادم ، نفس نفس زدم ، دل کندم ..  از زندگی ، از آغوشت  .  ب  آخر  نرسیدم. 

در من پاییز هنوز نرفته است و حال شروع ب ریزش کرده  است،  هنوز نمی‌توانم در  خاطرم دست های تورا  لمس کنم. 

ب گمانم با موهای تو بهار را دارم و با نگاه ات هر روز حس اش  خواهم کرد ،  اردیبهشت آمده است و فردا باز باید تمام شب ها  را در خواب بدنبال لبخند های تو بدوم ... 

خیال می کردم همین ک نباشی این روزها تمام می شود ، کاش ک تمام بشود ،کاش ک برگردم و اوایلش مدام تکرار بشود ..

نامردیست ک تو نباشی و بهار از سر اتفاق مرا ب روزهایی لعنتی تر از تو ببرد ..

بهار بی تو سرد است و خورشید گرمایی ندارد و من تنها در سرزمینی قطبی زندگی می کنم ، دلی پوست پوست و احساسی دهن زده ، تو کجایی ک این حرف و حدیث ها را از ذهنم پاک کنی ...

فردا روز  دیگریست که در تکرار مکررا  ادامه می یابد ،   از فردا تمام روز و شب را خواهم خوابید ،خورشید دیگر طلوع نخواهد کرد  آنوقت نور ماه  دلچسب ترخواهد  بود  ..