آروزهای سرابی ...



کاش میشد نشست و برای باقی دست تکان داد ، کاش کسی بود ک از رفتن چیزی در دست داشت ..

هیچ کس رفتن را نمی فهمد   ...

اما تو بگذار بروند ، بروند  آنقدر دور ک مجبور نباشی برای عقب ماندگی پاب پایشان بدوی ...

چند روزی نمانده ک اولین ماه سال ، فروردین هم تمام بشود ، درست مانند سالی ک گذشت  ...

دیگر چقدر باید بگذرد ؟ چند ماه ، چند سال ؟

خیلی قبل تر ها وقتی سالخوردگان و مردن های یکی پس از دیگری را می دیدم باید می فهمیدم گذر ، جزء جدای ناپذیر زندگی است ..

در هر حال و شرایطی ، این گذشتن هاست که دنیا را ب گردش وادار کرده  ..

ناخواسته باید در تکرار روزها ، هفته ها ، ماه ها و سال ها جلو بروی و این درد دارد خیلی اگر ک دلت در جایی زمین خورده باشد و تو فرصت بلند شدن را از آن گرفته باشی ..

مدام غرق می شوی در روزهایی انباشته شده درهم  و هی  برای رفتن ب عمق دست و پا می زنی ...

هر چ جلوتر می روی چیزی نیست ب جز ناتوانی که قدم ب قدم دنبالت در حرکت است و هرزمان ک سرگرم چیزی هستی یک جایت را نیش می زند ...

جلو و جلوتر ک می روی گرد های سفیدیست ک از درو دیوار مانند گچ بر سر صورتت کشیده می شود بی آنکه بدانی ذره ذره پیر می شوی و این جاست که مرگ را سایه ب سایه بدنبال خود کشانده ای ..

دیگر باید ایستاد و از این جلوتر نرفت ، بگذار دنیا با تمام متعلقاتش بدود اما تو دیگر حرکت نکن ، باید دور و دورتر شود بقدری ک حتی نتواند نگاه تورا بر خود بیابد ، نترس ..

دنیا در چند قدمی پشت دیواری پنهان می شود و هر لحظه سرک می کشد تا بهانه ای جور کند  و دوباره تورا ب امید و آرزویی بدنبال خود بکشاند و این دل بستن،  ب چیزی جز مرگ ختم نمی شود ، نرو ... لااقل کمی بنشین تا کمی برای آمدنت تلاش کند ..

امیدی ک هر روز تورا ب هزار یک اشتباه خواهد انداخت ، نرو صبر کن ...

هیچ وقت آنطور ک می خواهی نمی شود ، رهایش کن این دنیای لعنتی را ...

آن وقت است ک جلوی دیدگانت راحت سبز می شود ، تو گمان می بری همه چیز محقق خواهد شد و معجزه ای در حال وقوع است اما نه کمی تحمل کن ..

خواست تو چیز دیگریست ...

روزی خواهد  آمد ک از خواب تلخ بیدار خواهیم شد ، با تمام دل خوشی ها و آرزوها ، با همین دست های کوچک وارد دنیایی می شویم ک دیگر ظرف ها دلمان نیست بلکه خواسته ماست ..

کسی را می یابیم ک در واقع مارا دوست دارد ، کسی ک ب ما عشق می ورزد و ما را با تمام وجود ممکن کرده است ...

کسی را ک عالم ذره ای از مهرش نمی شوند ، کسی را ک هر چ کنی برایش کسی قبلا کرده است اما باز هم برایش تازگی دارد...

کسی را ک نگاه کردنش جان میگیرد و خواندنش جان می دهد ..

آنوقت ،

رنج ها گنج می شوند و قطعا آفتاب آنجا کمی دیرتر غروب خواهد کرد ، خیلی دیر ..

ب قدری ک سال ها برای بازی کردن با دوستانت در کوچه زمان خواهی داشت و برای بیرون ماندن و خوشی هایت سقفی تعیین نشده است ..

آنجا کودکی ها طولانیست و هیچ وقت بزرگ نخواهی شد ...

خنده ها ب درازا می کشد و ب جای شب دوباره صبح می شود  و آفتاب با بارشی از باران همزمان ب استقبالمان خواهد آمد بطوری ک بر مژگان همه شبنم نشسته و بر لب ها رنگین کمان باشد ...

هوا لطافت و نرمی  آب را خواهد داشت و ما برای خواستن ده بیست سی چهل خواهیم کرد ک کدام را اول طلب کنیم ..

اصلا خواستن ب آرزو نرسیده ب اجابت می رسد ..

تنها نمی دانم می توانم کمی دیگر صبر کنم ، یا باید کشان کشان بدنبال این دنیای دروغین بروم ...