من یک خدا داشتم ، یک خدای بزرگ و مهربان با چشم هایی طوسی، مژگانی
بلند، دست هایی بزرگ، هیکلی تنومند و قدی بلند ..
درست مانند تمام خدایانی که وجود دارد، البته خدای من از همه ی آنها خداتر بود ...
خدای من همیشه لب هایش خندان بود، هر ازگاهی دستی بر روی صورتم می کشید، بعضی اوقات هم از عصبانیت و غیرت زیاد بر سرم فریاد می کشید ...
آخر خدای من خیلی مغرور بود و گاهی حال مرا بر خلاف تصورم می گرفت ..
بیشتر وقت ها در دل و آشکارا با او حرف می زدم .. که تو چقدر مهربانی، چقدر دوست داشتنی و زیبا هستی و در آخر به اینجا ختم می شد که آخر چرا بوس هایت آنقدر مزه دارند.
خدای من گاهی دلش می خواست رو در رو در چشم هایم خیره شود و به حرف هایم گوش کند.
من اصلا طاقت چشم در چشم شدن با او را نداشتم ، از شوق یا عشق یا ترس نمی دانم اما مدام اشک می ریختم و با لرز تکرار می کردم ، من که جز تو کسی را ندارم ، نکند روزی تنهایم بگذاری و از شدت اشک تمام صورتم خیس می شد، خدا داشت اشک هایم را می شمرد نمی دانم برای چه اما من هی رقیق و رقیق تر می شدم ، لبخندی زد و من هق هق اَُم صد پاره شد گفتم خدای من ، من تنها؛ تورا و تو مرا تنها، برای خود می خواهی، چرا پس رهایم ، مگر من مال تو نیستم چطور بی کس و تنها ...
هیچ نگفت مابین همان لبخند های همیشگی اش پلک می زد و چشمان طوسی اش از لا به لای مژگان بلندش خود نمایی می کرد ..
خواستم خودم را میان نگاه بی دریغش رها کنم که کم رنگ و کم رنگ تر آرام آرام دور شد ، ب گمانم حواسش نبود که دلبسته ام ب نگاهش ، رفت ...
اشک هایم دانه دانه ب سمت زمین خود کشی می کردند و من دیوانه تر از آن بودم که جلویشان را بگیرم ..
من یک خدا داشتم که از او یاد گرفته بودم بودن را ، بودن در هر شرایطی را ...
خدای من هیچ وقت دلش نمی آمد آبرویم را ببرد که اگر ایرادی بود خودش برطرف می کرد تا من هرگز نفهمم که سرتاپا غلطم غلط ..
خدای من رفت و دیگر نیامد ،یعنی خیلی دور شده بودیم از هم و من هی بزرگ و بزرگ تر می شدم و او هی کوچک و کوچک تر ..
او دیگر رفته بود و یا من دیگر پیش او نبودم، نمی دانم اما من دیگر حالت مژگان و چشم های او را به یاد نداشتم ..
خدای من رفته بود و من چشمانم دیگر هیچ وقت اشکی نشد و هیچ کس دیگر هم نتوانست آنطور که او دوستم داشت ،دوستم داشته باشد .