مدام در حال رویا پردازی ، دست و پاهایم را مانند جنینی بالغ در خود جمع می کنم ، کلنجار میروم از فکر کردن ب تویی که مدت هاست از سرنوشتم خط خورده ای ، دمای بالای فکر کردن ب تو پلک هایم را سنگین کرده، خودم را کشان کشان از غرق شدن در تو نجات می دهم ..
تمام رد پاهایت را پاک می کنم مگر چقدر دیگر می توانستم به تو فکر کنم ، بدنبال ایرادها و ضعف هایت می گردم ، کنار هم چیدنشان کمی مشکل است اما بطور جدی باید سدی درست کرد تا راه رسیدن ب تورا کاملا بپوشاند ، هرچه می چسبانم باز هم دلم راضی نمی شود ، کفاف نمی دهند ومی مانم من و سدی که سرتاسرش سوراخ است ترس از عذاب و فکر کردن ب فردایی خیالی کنار تو ، مدام دل آشوبه ام را بیشتر می کند ،آهی می کشم از تک تک شکاف های دلم ..
میدانم که نباید بگذارم زمان از دست برود، باید کاری کرد و باز هم غرق میشوم در فکرهایی مختلف ، هیچ وقت تشخیص افکار درست و غلط را از هم ندانستم چه بسا گم شده باشم، مدام دست و پای میزنم ، سر گیجه ای شدید و سنگین از واقعیت .
هیچکس نگفت چطور و از کجا باید شروع کرد ، همیشه نشستند و ترجیح دادند کمبودها را نشانم دهند ..
هر روز خودم را به جای یکی از آنان گذاشتم. من ِ مغرور ، من ِ بیغم ، منِ همه چی دان ، من ِ بدون عیب ، من ِ موفق ... و من و خدا و باز در آخر هم دوباره میرسم به خودم ، من و فردایی که معلوم نیست زنده باشم . من و این همه کار عقب مانده و نکرده ، من و این همه ایراد و روزهای خوش ِ کودکی ام که فکر می کردم هیچ حساب و کتابی در کار نیست ... من و حرف و حرف و حرف و حرف اما دریغ از سر سوزنی عمل ، که هر زمان که خواستم ب عمل برسانم، فهمیدم چقدر سخت ..چقدر نمیشود ، زورم نمیرسید ، تفکری بود که از بیخ و بن غلط بود، که دانستن سخت است و عمل کردن بسی راحت ..