سمتی از من متعلق ب توست و سمت دیگرم بدنبال حقیقت ،همچون دو زندانی که در حبس به معنویت رسیده باشند بدنبال نشانه هایی برای دوام خود می دوند ،گاهی هیچ چیز پیدا نیست که ب آن دو اصالت دهد بجز آنکه بدانند کسی تا ابد منتظرشان نخواهد ماند .
ماندن در لاب لای صفحات تاریخ برای کسی که رفتن را خوب بلد است ، کاره دشواریست ، کاش می دانستی این کش آمدن میان تو و نخواستنی های زندگی ام دردی عجیب تر ازجان کندن دارد ، نمی دانم آدم خوبی هستم یا نه ...ولی در تمام روزهایی که برای آمدنت صبر می کردم ، آب دهانم سخت تر هر جسم سختی از گلویم پایین می رفت . هر روز بعد از کلی دعا که بالاخره می آید ، صبر کن .. بالشم را بغل می گرفتم و در گوشش حرف هایی که از تو در دلم مانده بود را برایش میزدم، شمرده شمرده از تو و زندگی مان می خواندم ، از چشم های نم داری که این روزها حال و هوایش مدام ابریست ، ریتمی مانند رپ خواندن، کلمه ب کلمه از حرف های دلم .. و تصمیمی که هر بار بعد از پرت شدن از آن همه فکر می گیرم ، من باید بروم و ایستادن درست اینجا آن هم در این نقطه از زمان نوعی حماقت است ..ساعت ها می گذرند هوا رو به تاریکی می رود امروز هم شانس زندگی با تو را از دست دادم ، تنها کافیست فقط لبخند بزنم و همه را ب درک ارسال کنم که حتما باید در آن مواردی رعایت شده باشد. هه ..
بعد با ترس به خدا نگاهی میاندازم و خلاصه ای از وردها ،دعاها و طواف ها را بر زبان میآورم ، ازش کمی فرصت میخواهم ، که باز هم مثل همیشه امانم دهد یک روز دیگر، تنها یک روزدیگر ..
تمام شب را ب دنبال ردی از پاسخ خدا می گردم ، به این فکر می کنم که خدا با این درخواست من موافق است یا نه ...
اضطراب شدیدی دارم ، دلهرهی طی کردن شب تا صبحی که خیلی هم دور نیست و بغضی که تنها برای خداست ....