خدای مادرم ...



مادرم در حال خواندن دعاهایش بود ، درست در جای همیشگی اش کنارسماور همیشه  جوش ..

چشم ها و صورت عریان اش ، بهم ریخته بود ..

مابین دعاهایش هر چند باری خدا را صدا می زد، از او طلب آمرزش می کرد  و من در این فکر بودم که اگر حتی باد هم صدای آه و ناله ی او را شنیده بود آنقدر خود را به در و دیوار می کوبید تا بلکه بارانی بگیرد ...

سوز سردی از میان درزهای پنجره به داخل آمده بود ، آسمان ب سمت تیرگی می رفت  و مدام کسی از بیرون پنجره، پرده را کنار می زد تا حال مرا ببیند ..

از پنجره نگاه کردم داشت برف مى بارید . . .