خسته ام از تو و تو و تو ...
چند وقتیست خودم را از جلوی تمام شادی ها و غم های زندگی کنار می کشم ..
درست مانند اتومبیلی ک میان راه خراب شده و ب گذر تک و تک آدم ها با التماس نگاه می کند..
باید برگردم ، هرطور که شده باید برگردم ، دیگر نمی توانم بیش از این جلو بروم ...
با نگاه های سنگین آدم ها و اتومبیل های کناری ک گاهی با اخم و گاهی با لبخند ب صورتم پاشیده میشود به گذشته ام می روم و زمان بدون هیچ ملاحظه ای از روی من و تمام افکارم رد می شود.
کاش میشد خودم را از میان دست و پای این مردم هزار چهره جمع می کردم تا اینطور در رفتارها له نشوم//
باید خم شوم و یا شاید مچاله تا بتوانم تکه تکه های بیرون زده از تورا در خود پنهان کنم آخر هنوز حسی در من سرک می کشد مبادا تورا به همراه داشته باشم..
من هزار مرتبه خسته تر از پسری هستم که بارها می گفت دیگر کم آورده ام ...
من لبریز بودم از دختری سبزه با چشم هایی مشکی پر از غم که در تمام طول مسیر زندگی ام بازوهای مرا از فشار کبود کرده بود..
صدای بوق ماشین و تمام صداهایی که گاه و بیگاه مرا به دنیایی بی رحم پرت می کند ..
مجبور به ادامه و دلخوش به لبخند های تو که در ذهنم تداعی می شود و سرازیری که مدام مرا ب اعماق بی تفاوتی می برد ...
گویا در این مسیر کسی ب غیر من هم در پشت ِ رل است، که گاهی که کنترل از دستم خارج می شود آرامتر می راند و گاهی با سرعت تمام ...
انگار فهمیده باشی در تمام این مدت خسته کننده و ابری کسی با تو در لج باشد که دلش نخواهد برسیم ..
سرم را از پنجره ماشین بیرون می برم و رو ب آسمان به چشم های خدا نگاه میکنم.
هر آن ممکن است از ناتوانیام در منجمد کردن ِ زمان ، گریه کنم ..
دلم بارها خواسته بود همه چیز، شاید جایی میان ِ دست ها و نوازش های تو تمام شود. .
کاش زودتر می رسیدم .. کاش اینجا دیگر پایان ماجرا بود ..
کاش کسی همه چیز را متوقف می کرد. کاش در حال گذراندن آخرین مرحله از زندگی بودم ...