هوا تاریک بود اما شب نبود ، بعد از ظهری از روزهای پر از غم زمستان بود ، از سرویس که پیاده می شدم بدو خودم رو ب در ورودی می رسوندم چنان در رو می کوبیدم که مامان با اخم های کودکانه اش که درست می دانست طبق معمول پسر دردانه اش است در را باز می کرد و می گفت می کشمت مگر نگفتم که دیگر اینجوری در نزن، از لاب لای دست و پاهایش تندی وارد می شدم ،کوله ام را روی کاناپه ی نزدیک تلویزیون پرتاب می کردم و با شلواری تا نیمه پایین ب سمت دستشویی پرواز می کردم
شتلق .. در دستشویی محکم ب دیوار برخورد می کرد و من مابین زمین و آسمان با چنان فشار قوی ای جیش می کردم که فضای دستشویی از بخار گرمای جیشم مه شده بود ...
خیلی آروم ،با چشمانی باز و لبخندی با شیطنت بیرون می آمدم، مامان که از خنده گوشه ای در خود می پیچید می گفت آخر چرا انقدر نگه می داری که اینجور بترکی پسرکم و من طبق معمول با خنده می گفتم خب یکدفعه می آید و دست هایم را ب سمت آغوشش نشانه می رفتم ..
چه روزهای عجیبی بود هم آن روزها و هم این روزها که دردها یکدفعه با همان فشار ب سمتم هجوم می آورند و من دیگر مردی شده ام که خجالت مانع از پناه بردنم ب دست ها و آغوشی به غیر از خودم می شود ...