دختری سرکش و رام نشدنی با اداهایی خاص بودی ، من اما مردی جدی و عصا قورت داده با کلماتی مختص ب خودم ..
چقدر زمان زود چهره ی واقعی دنیارا از پشت کنار میزند ...
آن روزها تنها خواسته ی من داشتن تو بود ،تویی برای خود خودم ، تنهای تنها برای من ، فقط فقط مال خود خودم ، ب خیال اینکه داشتن تو ب معنای تمام دنیاست ..
می دانی هیچ کس غیر خودمان را آدم حساب نمی کردم چرا که تنها بخاطر تو بود که دنیا با تمام زشتی هایش ب حساب می آمد و من تنها زندگی کردن با تو را زنده گی کردن می دانستم ..
اما چقدر عوض شده است روزها ، فصل ها و دوست داشتن ها ، فکرش را بکن ، دختری با شیطنت های سرسام آور بنشیند کنارت مدام از ترس هایش بگوید از روزهای پیش رو ، از اینکه نکند فردا را از دست بدهد ، نکند تنهایش بگذارم و فکر ب بدترین رخدادهایی که ممکن است بین یک میلیون نفر ،یک نفر دچارش شود را بارها مرور کند ..
دیگرمن با رفتاری غیر منطقی و تو با کلمات مبهم و بریده بریده ، همچون کلافی سر درگم در خود گره می خوریم ،میان دوستت دارم ها و غریبه ترین کلمات احساسی مدام له می شویم ..
جستجو می کنم در گذشته ، بدون هیچ ردی شکافته می شوم میان کلمات ، سوت بلندی می پیچد در گوشم ،دیگر عاشقانه ترین جملات هم اگر ب زبان بیاوری ب گوشم نمی رسد ،نمی شنوم ..
میدانی نمی فهمم چرا تویی که بازی های دنیا را ب مسخره می گرفتی، حال اینچنین ترس را در خود پمپاژمی کنی ..
آرام در گوشه ای پرت می شوم ،رج ب رج آن پیچ و تاب ها را باز می کنم و ته مانده طعم تورا در ذهنم مزه مزه می کنم تلخ است، دهانم گس و خشک می شود ...
بهار ،تابستان ،پاییز ،زمستان .. بهار ،تابستان ،پاییز، زمستان ... بهار ،تابستان ، پاییز ، زمستان .. حتما روزی فراموشت می کنم .
گویا در این دنیا نیستم، میام ابرها بال بال می زنم و لابلای حرف هایت نفسم به شماره می افتد ..
چه شد که تورا به روزها ، به ساعت هایم .. اضافه کردم... پاک میکنم، هی خط می کشم و هی پاره می کنم روزهای نبودنت را ..
آن وقت چشمانی که باریدنش گرفته باشد با بغض به پاک کن کوچکش، ب قلمم ناتوانش ، ب دستان پر ضعفش نگاه می کند گویا انگار دنیایش مرده باشد ..
تمام حواسم را از دلِ پرت می کنم ،می خواهم نباشد، هیچ کس .. به خستگیش نمی ارزد وقتی هر لحظه صدایش بیاید بی آنکه صدایش کرده باشم .....
من از لحن خواستنت و تو از نگاهم بفهمم که این روزها اصلا خوب نیست ...
حواست را جمعِ چشمانم کن بفهم دارم فریاد می زنم..
روزهایم در حال گذر وتو جا مانده ای از من ، از دلم ، از رفتنمان ..
من رفتم قبل از اینکه سرم را از لابلای دستانت بلند کرده باشم ..
می دانم عجیب است وقتی خطوط بدنت بر بدنم ،احساست بر دلم و بارها گفته باشی دوستت دارم ، دستانت را کاسه کرده باشی ، با صدایی خندان و من باز هم رفته باشم ..
اما همیشه آدم هایی هستند که عجیب هستند ، سهمشان را که کامل ندهی میروند ،یا می میرند یا موفق می شوند ولی هیچ وقت دگر بر نمی گردند ..