خوابم می آید این روزها ...


درباره ی تو حرف می زدیم من و دلم ، گویا یک ریتم  آهنگ خاطره انگیز در فضا پخش میشد  وما از درد ها می گفتیم ، دردهایی که ممکن است میانه راه صدایش گوشمان را کر کند بطوریکه دیگر نه نای حرکت کردن داشته باشیم نه دوست داشتن ...

مرور می کردیم خاطرات را ...

ب قبل تر ها که می رفتیم ، دستانم یخ میکرد و دلم مدام بهانه ی داشتنت را می گرفت  و هی تکرار میکرد که زیاد  اهل وابستگی نیستم ..  نه عکسی می گرفتم  ،نه ردی می گذاشتم  ، نه ب کسی ،احساسی  بیش از واقعیت بار می کردم ..

صحبت هایش را قطع کردم ، اینبار من ول کن نبودم با صدای خسته گفتم  : آغوشم مدام بسته بود و انگشتان همیشه گره ام هیچ وقت آرام نمی گرفت ،چشم هایم خوب نمی دید ، تنها مجاز ب نفس کشیدن بودم ،می دانی هیچ کس جز او  اصلا قابل دیدن نبود و یا شاید ارزش دیده شدن نداشت  ،سیاه و سفید بود همه چیز ..

براستی تو معجزه  ای رنگین بودی ، سمی از تودر تمام وجودم  رخنه کرده بود ، روز ب روز بیمار تر و تو پیشرویت بیشتر می شد ، چه روزهای چسبناکی بود وقتی  که بدون مقدمه در من نشست میکردی ..

حتی قبل تر ها  هم همیشه می دانستم کسی در راه است ، برای من ، شبیهه خود من  ، کسی که تنها برای من ، خود خودم  ساخته شده باشد ..

اخلاق هایی مشابه ، غروری لجبازگونه  و  و  و  خیلی چیز های دیگر ...

از همان نگاه اول  شناختمت ...  آخر خدا پایین امده بود ،دستانش را می دیدم ..  تو مال من بودی و من هل شده بودم از اینکه چه باید می گفتم ، باید تشکر می کردم  .. نه ، می خندیدم ... مدام می خندیدم و به طور احمقانه ای لبخند می زدم ...

دستانت خبر از روزهای سخت می داد ، سرد بود ، چشمانت همیشه ی خدا  خیس بود و در دلت غوغا ...

 در من شروع به رشد کرده بودی ، چگونه به زندگی ادامه می دادم ، چگونه با فصل ها ، خیابان ها ، روزهای پی در پی عمرم  کنار می آمدم ، چگونه با تو و خدا همراه می شدم  ،درد بزرگی بود ، عمق شیب داری داشت ..که اگر متوجه بودی، شاید اینطور کوله ام را آماده کنار در رها نمی کردی ...

تغییرات زیادی در اطراف من در حال وقوع بود که یکی از آنها قطعا  تو بودی ،چگونه با احساساتی با غلظت بالا که هر لحظه امکان فوران داشت سر می کردم ، روزهای سخت شروع شده بود، تکرار باختن و دوباره از نو شروع کردن ...

در همان روزهای اول از خودم  پرسیدم چرا انقدر دیر آمده است ، یعنی تا بحال نمی دانست مال من است !!!

 فهمیده بودم که  این همه سال نشنیدن، ندیدن و حس نکردن و شاید نفهمیدن ها به چه علت بود ، من در تمام این سال ها خاموش بودم چرا که خدا هم با توهمدست شده بود ...