خسته و مضطر به دستانم نگاه کردم ، بند بند انگشتان ام نشان از روزهایی بود که دست در دست هم لحظه ها را سپری می کردیم .
شاید نمک گذر، آن خاطرات را آنقدر نمکی و اشک آلود کرده است که شوری اش امروز داستان مان را گرفته است .
صدای ماشین های در حال عبور گذر زمان را حتی بهتر از عقربه های ساعت نشان می دهد ، کیست که بتواند جلوی این سرعت و حرکت را بگیرد ...
این من لعنتی ، چرا هی به عقب بر می گردد ...
خب دلم می خواست بگویم ب درک که گذشت اما توانش را نداشتم ..مدام در گذر از خاطرات دل دل می کنم و سکانس ب سکانس اش را بار ها مرور می کنم ،خاطراتی از آشناترین غریبه ای که وجود داشت و هر روز بر غربتش اضافه می شد ...
همین دیروز به چشمان ام خیره بود و منتظر کلامی از من که جلوی هجوم اشک هایش را بگیرد ، اما هر چه در خود جستجو کردم کلمه ای و یا جمله ای که بار حقیقت را تا آخربه مقصد برساند پیدا نکردم ..
شاید این بار دروغ هم به التماس افتاده بود ،بگو بگو و نجات اش بده تا جلوی سر ریز شدن اشک هایش را بگیری، اما می ترسیدم . .
می ترسیدم توان پاسخ و همراهی کلمه ای حتی با بار کوچک عاطفی که دروغی در آن دمیده باشد را نداشته باشم و زیر سنگینی آن له شویم هر دو ..
چشمان پر از التماس اش ...
دستانی که در هم میفشردند هم را و انگشتانی که گره در هم فشار زیادی را تحمل می کردند همه و همه نشان ازشرایطی بد داشت ..
نمی دانم خدا در آن لحظه به چه چیزی فکر می کرد، من چه باید می گفتم ، چه می کردم ..
حتی نگاهش هم نکردم ..
سر را پایین انداخته بودم و حد فاصله بین صندلی و پاهایمان را نگاه می کردم و در ذهن ثانیه ها را یکی یکی همراهی می کردم، کاش تند تر می گذشت ، کاش خدا بودم ، آنوقت با تمام وجود فریاد می زدم تا آخر عمر دوستت خواهم داشت و با صدایی دو رگه که ازاطمینان به فردایی که سراسر توام با خوشیست ، پهنای صورتش را از اشک پاک می کردم و لبخند می زدم که عزیزم نگران نباش فردا مال ما دوتاست ...
اما بنده را چه به این حرف ها ، وقتی از یک ساعت به بعد هم خبری ندارم .. کاش می شد حرفی از خدا زد و اورا برایش بفهمانم ،که همه چیز در دست اوست و اگر او بخواهد همه چیز درست می شود اما کاش که آرام شود ،
کاش ...
ناخوداگاه شروع کردم به بازگو کردن تمام خاطراتی که مرا به این سمت کشانده بود ، از کودکی و نوجوانی ام برایش کفتم و او با چشمانی پر از اشک اما کنترل شده به حرکت دستانم خیره بود ..
روزهایی مملو از شادی که مرور آنها برای خودم هم چذابیتی دو چندان داشت ...
چهره اش باز تر شده بود و به رویایی که برایش تجسم می کردم چشم دوخته بود، یک آن بدون هیچ مقدمه ای گفت .. کاش که تو پسر من بودی ...
دهان ام از حرف خشک شد و ادامه حرف هایم را قورت دادم تا نکند جوانه ای دیگر از او در دلم بیرون بزند ...
نگاه اش کردم ،گفتم مگر خل شده ای ، اگر عذاب جهنم را می خواهی دعا کن ...
خنده ای بلند کرد ، با حالتی بچه گانه و لوس ، گفت عیبی ندارد می خواهم ..
خنده اش دل ام را لرزانده بود ،گریزان بودم از هرچه وابستگیست ، خیلی زیرکانه بحث را عوض کردم و از کودکی اش سوال کردم ...
او با آب و تاب تعریف می کرد و من بی توجه ب صحبت هایش ،فکر فرار از این آشوبی که دردل داشتم اوضاع ام را بهم ریخته بود ....